با شروع ماه رمضان کمی آرامتر شده بودم و دیگر از آن تشویشها و اضطرابهای وحشتناک خبری نبود. همان اول ماه نذر کردم اگر بتوانم حضانت آیدا را بگیرم، برای سال آینده اسمش را در یک مدرسه قرآنی بنویسم تا دخترم ضمن درس خواندن، حافظ قرآن هم بشود. از این فکر دلم آرام و غرق شادی میشد.
از مدتها قبل در جستجوی وکیل خانواده خوبی بودم تا هم قابل اعتماد باشد و هم تخصص کافی را داشته باشد و از طرف دیگر برخوردش طوری باشد که بتوانیم راحت حرفهایم را با وی در میان بگذارم. آخر از آن آدمهایی نیستم که سفره دلم را برای هر کسی باز و مشکلاتم را راحت برای همه تعریف کنم. علاوه بر این سهیل هم وکیل گرفته بود و قطعا به راحتی اجازه نمیداد که من حضانت آیدا را به عهده بگیرم. سهیل میخواست آیدا را با خود به ملبورن ببرد و اصلا اختلافهای ما از همین مهاجرت لعنتی شروع شد. سهیل تصمیمش را برای مهاجرت گرفته بود اما برای من اصلا قابل پذیرش نبود که پدر و مادر و تمام دلبستگیهایم در ایران را رها کنم و به کشوری دیگر برم.
از ماهها قبل برای جستجوی وکیل خانواده به دو دفتر حقوقی نزدیک خانه سر زده بودم، اما خیلی نتوانسته بودم به وکلای آن دفاتر اعتماد کنم. یک بار هم برای مشاوره پیش وکیلی که دوستم معرفی کرده بود رفتم. هم خانم بود و هم خیلی خوش برخورد اما مدام در جملههایش میگفت “مطمئن نیستم! شاید! معلوم نیست و … .” آیدا همه زندگی من بود و من نمیتوانستم برای حفظ همه زندگیم به شایدها اعتماد کنم. من وکیل محکمتری میخواستم. بعد از ظهر همان روز به خانه دختر خالهام ساناز رفتم. ساناز پیشنهاد داد از طریق اینترنت به جستجوی وکیل خانواده بپردازم، اما پیشنهادش را خیلی جدی نگرفتم. از ساناز که خداحافظی کردم به خانه پدرم رفتم. آیدا را سیر بغل کردم و تو دلم گفتم هیچ وقت اجازه نمیدهم تورو از من جدا کنند. همراه مامان و بابا شام خوردیم و به اتاق خودمان رفتیم. روی تخت، خوابم نمیبرد و جستجوی وکیل خانواده افکارم را مغشوش کرده بود. یکی دو ساعت روی تخت این دنده و آن دنده شدم اما خبری از خواب نبود که نبود. با خودم گفتم فایده ای ندارد و بهتر است بلند شوم. به یاد حرف ساناز افتادم و سراغ کامپیوتر رفتم. کامپیوتر را روشن کردم و بعد از اتصال به اینترنت به جستجوی وکیل خانواده پرداختم. بعد از یکی دو ساعت چرخ زدن در اینترنت و خواندن مطالب حقوقی، شماره چند وکیل را یادداشت کردم.
فردا صبح شروع به تماس با وکلا کردم و یکی از آنها به نام آقای ایزدی من را دعوت به مشاوره حضوری کرد. من هم پذیرفتم و بعد از ظهر همان روز به دفترش رفتم.
پس از صحبت با آقای ایزدی خیلی خیالم راحتتر شد. آقای ایزدی گفت “چون چند ماه دیگر هفت سالگی آیدا تمام میشود، از نظر قانونی حضانت آن به سهیل واگذار میشود. گرچه ما نمیتوانیم حضانت آیدا را بگیریم اما به علت اینکه سهیل قصد مهاجرت دارد، میتوانیم مانع خارج کردن آیدا از ایران شویم”.
در راه برگشت لبخندی از رضایت بر صورتم نقش بسته بود. وقتی به خانه رسیدم حسابی با آیدا بازی کردم. وقتی دستهای کوچکش را میگرفتم امید به قلبم و جریان خون به رگهایم سرازیر میشد.
شب خیلی زود خوابم برد و خوشبختانه دیگر دغدغه ای به عنوان جستجوی وکیل خانواده نداشتم اما دلم نمیخواست صبح شود. فردا پنجشنبه بود و سهیل پنج شنبهها آیدا را با خود به گردش و تفریح میبرد. به نظر من در این شرایط این ملاقاتهای یک روزه خیلی غیر منصفانه بود. سهیل در طول روز آیدا را به گردش و تفریح و رستوران میبرد و هرچیزی دلش میخواست برایش میخرید و اگر احیانا کار بدی میکرد دعوایش نمیکرد. این باعث میشد که آیدا تصویری مطلقا خوب از سهیل در ذهنش داشته باشد. اما این طبیعی است که من در تمام طول هفته نمیتوانستم همه وقت آیدا را به خوشی و سرگرمی بگذرانم و علاوه بر این برای تربیتش لازم بود گاهی بهش تذکراتی بدهم. مدام به این فکر میکردم که نکند در جلسه دادگاه از خود آیدا بپرسند و او ترجیح بدهد با پدرش زندگی کند.
صبح جلسه دادگاه به همراه پدرم و آقای ایزدی به دادگاه رفتیم. خوشبختانه لازم به حضور آیدا در دادگاه نبود. در راهروی دادگاه نگاهم به نگاه سهیل گره خورد. طوری به من نگاه میکرد که انگار مسبب تمام این مشکلات من هستم. اما من از همان اولین روزهای آشنایی این شرط را گذاشته بودم که حاضر به زندگی در کشوری غیر از ایران نیستم. نمیدانم؛ شاید هم تقصیر من بود که بیشتر در رابطه با سهیل و علاقهاش به زندگی در خارج از ایران تحقیق نکرده بودم.
در جلسه دادگاه جو خیلی سنگینی حاکم بود. اما آقای ایزدی با تجربه زیادی که داشت خیلی خوب توانست اوضاع جلسه را تحت کنترل در بیاورد. این دادگاه به درخواست سهیل بود برای بازگرفتن آیدا بعد از سن ۷ سالگی. سهیل مشکل خاصی مثل اعتیاد و غیره نداشت که بخواهیم عدم صلاحیتش را در دادگاه اثبات کنیم اما آقای ایزدی خیلی زیرکانه بحث مهاجرت سهیل را مطرح کرد و به دادخواست متقابلی اشاره کرد که برای منع خروج آیدا از دادگاه درخواست شده بود. ایشان عنوان نمود مادر حق ملاقات فرزند خود را دارد و در شرایط فعلی نیز هیچ فایده ای برای خروج آیدا از کشور متصور نیست. جلسه دادگاه به پایان رسید و آقای ایزدی به من درباره حکمی که احتمالا صادر میشود توضیح داد و گفت: دادگاه حضانت آیدا را به سهیل واگذار میکند اما با ممنوع الخروج کردن آیدا حق خارج کردنش از ایران را از سهیل میگیرد.
گرچه از قبل آقای ایزدی درباره چنین حکمی صحبت کرده بود اما من بعد از دادگاه خیلی ناراحت بودم و اشکهایم بند نمیآمد، دوست نداشتم آیدا را از دست بدهم.
حدود دو ماهی از جلسه دادگاه گذشته بود. در خانه مثل مصیبت زدههایی که همه زندگی شان را از دست داده و دیگر امیدی به روزهای خوب ندارند نشسته بودم. در حالی که با افکار پراکندهام که دائما به این سو و آن سو سرک میکشید کلنجار میرفتم و مژههای خیس شدهام را پاک میکردم، زنگ در به صدا درآمد. با نگاهی ملتمسانه از مامان خواهش کردم که در را باز کند. مامان میلههای بافتنیاش را کنار گذاشت و آیفون را برداشت. بعد از چند لحظه در را باز کرد و بدون اینکه چیزی بگوید رو به من کرد و گفت “با تو کار دارند”.
بی حوصله خود را به پایین پلهها رساندم و لنگه در نصفه باز را کاملا باز کردم. چیزی که میدیدم قابل باور نبود:
یک ماشین پر از چمدان و سهیلی که آیدا را آورده بود و من قبل از هر چیز به یاد نذری که کرده بودم افتادم… .